۲۵.۹.۹۱

خبرهای دی یوث کی تمام می شوید؟

سریع از اتاقش دوید بیرون که برنامه کودک را ببیند، مثل همیشه اما بابا کنترل به دست نشسته بود پای تلویزیون و از آن یکی کانال، اخبار می دید و این یعنی امروز هم نوبت به او نمی رسید. مثل روزهای قبل خواهش کرد، ناز کرد، گریه کرد... اما همانقدر که برای او کارتون های برنامه کودک مهم بود بابا پیگیر و مشتاق شنیدن اخبار بود، یا خبر تلویزیون یا اخبار رادیو چه لندن چه تهران.
البته همیشه همین بساط بود و مریم 8ساله و پدرش هر روز خدا وقت برنامه کودک سر به دست گرفتن کنترل تلویزیون دعوا داشتند. آخر سر هم معمولن بابا با یکی دو تا بوس و بغل و گاهی هم تشر برنده میشد. آن روز هم بابا برنده شد و مریم شکست خورده آمد کنار من نشست، توی گوشم پرسید: " دایی! سریال های تلویزیون که همه شون آخرش تموم میشن، پس آخرین قسمت اخبار کی پخش میشه؟! "
من : ... 

چرا که شکستی تو خودت؟

پسر یکی از آشناهامون رو دیدم،21 ساله و طلبه حوزه علمیه ست، گویا مسوول بسیج حوزه شون هم شده. وسط سلام و احوال و چیکار میکنی، پرسید راستی روزنامه تون پایگاه بسیج داره؟
من اینطوری :-| گفتم: روزنامه ما که توقیف شده ولی نه پایگاه بسیج هم نداشتیم.
با تعجب گفت: چطورر؟ قرار بود برای همه موسسه ها ادارات شرکت ها و بنگاه های خصوصی و دولتی پایگاه بزنن.  و ادامه داد: مصوب شده و این طرح تا قبل از پایان سال حتمن اجرا میشه نگران نباش.
من: :-/ 

کولاک به مدد دعا

برا نوشتن یه گزارش اومدم محله "سد اسمال" از تو حیاط مقبره امامزاده داره صدای روضه میاد، روضه خون با یه صدای گریه داری از ارج ومنزلت خانواده امام حسین حرف میزنه و میگه: بیاید از این خانواده بخوایم برامون دعا کنن، خدا شاهده دعای این خانواده "کولاک" میکنه! 

دول آر

گرون شدن دلار هیچ، بالارفتن دقیقه به دقیقه قیمت ها و تورم هیچ، تحریم های بیشتر و خطر بیخ گوشِ ِ جنگ هیچ، سخت شدن زندگی هم حتی هیچ. به نظرم این استرس و آشوب توی فکر و دلی که یک لحظه هم آدم رو ول نمی کنه که بازهم از آرزوها و هدفهام و زندگی ی که حقم بود دور تر شدم، که جوونی م به فنا رفت، که امیدی به آینده نیست، که بازهم فقیرتر شدم... همین استرس و حسرتی که این مدت جرعه جرعه به ته وجودمون ریخته شده برای نابود کردن یه نسل کافیه. حتی اگر همین فردا هم همه چی درست بشه دیگه هیچ فرقی نمی کنه.

دوست

سال آخر دبیرستان و پیش دانشگاهی (سال 78 و 79)، رفیقی داشتم با طنز بی نظیر، هوش بالا و صدای عالی. با هم دختربازی می رفتیم، بیش از حد می خندیدم، بحث سیاسی می کردیم، مست می شدیم، ابی می خواند و اشک می ریختیم. صمیمی ترین بودیم، آنقدر که با هم نوجوانانه دل به یک نفر باختیم! کنکور را که دادیم(80)، من دانشجو شدم او سرباز، من سیاسی تر شدم، او سیگاری تر، سال به سال هم پک هایش سنگین تر شد و شد و شد.
بعدِ سربازی (82 و 83)تازه رسید به نقطه صفر، مدتی را به کارگری ساختمان و حمالی در اسکله های جنوب گذراند. از هم فاصله داشتیم، هم به بُعد مکانی هم به بُعد زمانی. سال 85 زنگ زد، خسته بود، گفت: چه کنم؟ هلش دادم به کنکور دانشگاه پیام نور، (86) قبول شد، 3 ساله لیسانس گرفت، با معدل 18. امروز هم خبر داد فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی قبول شده و عازم تهران است. خوشحالم.

مکان: موتورخانه پادگان

داداشم میگه زمان سربازی یه هم خدمتی زنجانی داشتن که توی آشپزخونه کار میکرد، روز عاشورا یه قمه برداشت رفت توی موتور خونه پادگان زد تو سر خودش تا خون اومد، داداش میگه ما هم رفتیم کارشو دیدیم، میگه از کارش خنده مون گرفته بود خودش اما میگفت چرا میخندین می گن ثواب داره بابا.

هوای صاف با احتمال بارش گُه کلاغ

 دیروز ، جایی از بالا شهر، توی یک خیابان شیک راه می رفتم، یهو حس کردم یه چیز گرم و نرمی ریخت روی موهام، با آسمون نگا کردم، هوا صافِ صاف، اما از روی لبه چراغ برقی که خم شده بود روی کوچه، درست بالای سرم، منتها الیه دم و کون یک کلاغ پیدا بود. یک زن میان سال مو خرمایی با تاپ زرد رنگ که از بالکن خانه اش صحنه را دیده بود، گفت: می گن خوش شانسی میاره، یه بارم رو سر من ریدن!