سریع از اتاقش دوید بیرون که برنامه کودک را ببیند، مثل همیشه اما بابا کنترل به دست نشسته بود پای تلویزیون و از آن یکی کانال، اخبار می دید و این یعنی امروز هم نوبت به او نمی رسید. مثل روزهای قبل خواهش کرد، ناز کرد، گریه کرد... اما همانقدر که برای او کارتون های برنامه کودک مهم بود بابا پیگیر و مشتاق شنیدن اخبار بود، یا خبر تلویزیون یا اخبار رادیو چه لندن چه تهران.
البته همیشه همین بساط بود و مریم 8ساله و پدرش هر روز خدا وقت برنامه کودک سر به دست گرفتن کنترل تلویزیون دعوا داشتند. آخر سر هم معمولن بابا با یکی دو تا بوس و بغل و گاهی هم تشر برنده میشد. آن روز هم بابا برنده شد و مریم شکست خورده آمد کنار من نشست، توی گوشم پرسید: " دایی! سریال های تلویزیون که همه شون آخرش تموم میشن، پس آخرین قسمت اخبار کی پخش میشه؟! "
من : ...
البته همیشه همین بساط بود و مریم 8ساله و پدرش هر روز خدا وقت برنامه کودک سر به دست گرفتن کنترل تلویزیون دعوا داشتند. آخر سر هم معمولن بابا با یکی دو تا بوس و بغل و گاهی هم تشر برنده میشد. آن روز هم بابا برنده شد و مریم شکست خورده آمد کنار من نشست، توی گوشم پرسید: " دایی! سریال های تلویزیون که همه شون آخرش تموم میشن، پس آخرین قسمت اخبار کی پخش میشه؟! "
من : ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر