داداشم میگه زمان سربازی یه هم خدمتی زنجانی داشتن که توی آشپزخونه کار میکرد، روز عاشورا یه قمه برداشت رفت توی موتور خونه پادگان زد تو سر خودش تا خون اومد، داداش میگه ما هم رفتیم کارشو دیدیم، میگه از کارش خنده مون گرفته بود خودش اما میگفت چرا میخندین می گن ثواب داره بابا.
۲۵.۹.۹۱
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر