سال آخر دبیرستان و پیش دانشگاهی (سال 78 و 79)، رفیقی داشتم با طنز بی نظیر، هوش بالا و صدای عالی. با هم دختربازی می رفتیم، بیش از حد می خندیدم، بحث سیاسی می کردیم، مست می شدیم، ابی می خواند و اشک می ریختیم. صمیمی ترین بودیم، آنقدر که با هم نوجوانانه دل به یک نفر باختیم! کنکور را که دادیم(80)، من دانشجو شدم او سرباز، من سیاسی تر شدم، او سیگاری تر، سال به سال هم پک هایش سنگین تر شد و شد و شد.
بعدِ سربازی (82 و 83)تازه رسید به نقطه صفر، مدتی را به کارگری ساختمان و حمالی در اسکله های جنوب گذراند. از هم فاصله داشتیم، هم به بُعد مکانی هم به بُعد زمانی. سال 85 زنگ زد، خسته بود، گفت: چه کنم؟ هلش دادم به کنکور دانشگاه پیام نور، (86) قبول شد، 3 ساله لیسانس گرفت، با معدل 18. امروز هم خبر داد فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی قبول شده و عازم تهران است. خوشحالم.
بعدِ سربازی (82 و 83)تازه رسید به نقطه صفر، مدتی را به کارگری ساختمان و حمالی در اسکله های جنوب گذراند. از هم فاصله داشتیم، هم به بُعد مکانی هم به بُعد زمانی. سال 85 زنگ زد، خسته بود، گفت: چه کنم؟ هلش دادم به کنکور دانشگاه پیام نور، (86) قبول شد، 3 ساله لیسانس گرفت، با معدل 18. امروز هم خبر داد فوق لیسانس دانشگاه شهید بهشتی قبول شده و عازم تهران است. خوشحالم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر