گفت: چهار هم خانه ی غربت نشین تهران بودیم، هر کدام اهل شهری و از بین ما تنها یکی هنوز پدرش موجود و آن سه دیگر قبلتر پدر از کف داده بودند، همین بود که همیشه ماجرای پدر داشتن او و یتیم بودن ما بابی برای خنده و شوخی بود.
گفت: مثل همه تجربه های مشابه گویا چند شنبه روزی از شهرستان به دوست صاحب پدر ما زنگ می زنند که ننه ی پیرت ناخوش احوال است و باید سریع خودت را برسانی. وقتی رفت، خبر آمد که مثل همه ی تجربه های قبلی خبری از مرگ ننه نبوده و پدر مرده است، القصه او هم مثل ما یتیم شده بود. ناراحت هم شدیم اما روزهایی که او نبود بیشتر به خنده و متلک غیابی گذشت.
گفت: روز که قرار آمدنش بود هر سه نشسته بودیم که وقتی رسید چطور با او روبه رو شویم، تمرین تسلیت و آغوش و هی خنده ای که مکرر می شد...
گفت: نشسته بودیم که کلید انداخت، سرها پایین و خم به ابروها آماده ی تسلا بودیم که در باز شد و با لبخندی به پهنای صورت و قهقهه ای به بلندای داد، داخل پرید و خنده کننان فریاد زد؛ بچه ها من هم مثل شما یتیم شدم...
پ ن: based in a true story ، این و سپس این سببی برای نوشتن این
گفت: مثل همه تجربه های مشابه گویا چند شنبه روزی از شهرستان به دوست صاحب پدر ما زنگ می زنند که ننه ی پیرت ناخوش احوال است و باید سریع خودت را برسانی. وقتی رفت، خبر آمد که مثل همه ی تجربه های قبلی خبری از مرگ ننه نبوده و پدر مرده است، القصه او هم مثل ما یتیم شده بود. ناراحت هم شدیم اما روزهایی که او نبود بیشتر به خنده و متلک غیابی گذشت.
گفت: روز که قرار آمدنش بود هر سه نشسته بودیم که وقتی رسید چطور با او روبه رو شویم، تمرین تسلیت و آغوش و هی خنده ای که مکرر می شد...
گفت: نشسته بودیم که کلید انداخت، سرها پایین و خم به ابروها آماده ی تسلا بودیم که در باز شد و با لبخندی به پهنای صورت و قهقهه ای به بلندای داد، داخل پرید و خنده کننان فریاد زد؛ بچه ها من هم مثل شما یتیم شدم...
پ ن: based in a true story ، این و سپس این سببی برای نوشتن این
۱ نظر:
عجب!
یه کم کمدی تلخش کم بود.
ارسال یک نظر