۴.۲.۸۹

یتیمی و یتیمی و یتیمی

گفت: چهار هم خانه ی غربت نشین تهران بودیم، هر کدام اهل شهری و از بین ما تنها یکی هنوز پدرش موجود و آن سه دیگر قبلتر پدر از کف داده بودند، همین بود که همیشه ماجرای پدر داشتن او و یتیم بودن ما بابی برای خنده و شوخی بود.

گفت: مثل همه تجربه های مشابه گویا چند شنبه روزی از شهرستان به دوست صاحب پدر ما زنگ می زنند که ننه ی پیرت ناخوش احوال است و باید سریع خودت را برسانی. وقتی رفت، خبر آمد که مثل همه ی تجربه های قبلی خبری از مرگ ننه نبوده و پدر مرده است، القصه او هم مثل ما یتیم شده بود. ناراحت هم شدیم اما روزهایی که او نبود بیشتر به خنده و متلک غیابی گذشت.

گفت: روز که قرار آمدنش بود هر سه نشسته بودیم که وقتی رسید چطور با او روبه رو شویم، تمرین تسلیت و آغوش و هی خنده ای که مکرر می شد...

گفت: نشسته بودیم که کلید انداخت، سرها پایین و خم به ابروها آماده ی تسلا بودیم که در باز شد و با لبخندی به پهنای صورت و قهقهه ای به بلندای داد، داخل پرید و خنده کننان فریاد زد؛ بچه ها من هم مثل شما یتیم شدم...

پ ن: based in a true story ، این و سپس این سببی برای نوشتن این

۱ نظر:

ماهی خانوم گفت...

عجب!
یه کم کمدی تلخش کم بود.