روز اول
كه آمدي به دسته ی ما
تصور همه اين بود
كه آدمی
برایت گل می آوردند
نشانت می دادند به يكديگر
وحتی به نامی ديگر
صدايت ميزدند گاهی
من اما
شواهد زيادی نداشتم
تنها
از زخم روی بالهايت
فهميده بودم
كه پرنده ای
برايت پتو و لباس آوردم
و در پيراهنم پنهانت كردم.
سه روز سفر با دوستانی مطبوع به چهارمحال و بختیاری آن قدر چسبید و مزه اش زیر پوستم ماند که حالا یک روز پس از آمدن زیر بار روزمره گی دوباره ی تهران و ابتلا به مافوقی احمق، هوای دیوانه گی دارم، از صبح کسی توی گوشم می خواند برو... برو...
شرحی از این سه روز را خواهم نوشت.
پ ن: شعر از مهرگان نام آور و مناسب حال من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر