۱۲.۲.۸۹

سفر هشت محال به چهارمحال - قسمت اول

یک سال از سفر خاطره انگیزناکمان به شهرکرد و کوهدشت گذشت، به همین دلیل خاطرات آن سفر سه روز را دوباره اینجا منتشر می کنم:

نطفه سفر به کوهرنگ و چارمحال دو هفته قبل از حرکت بسته شد، من، هادی، سحر، جواد و بهنام توی کافه پراگ قرار گذاشتیم سفری با هم برویم، سحر کوهرنگ و چارمحال را پیشنهاد داد که به شرطها و شروطها از طرف ما مورد موافقت قرار گرفت و آن هم این که تعداد بیشتری از بانوان محترم در این سفر حضور به هم رسانند. حسب همین شرط قرار گذاشته شد هر کس هر چه در چنته دارد رو کند!

اهم وظیفه ها هم با توجه به تواناییهای خارق العاده جواد به او سپرده شد که الحمدالله تا حدودی خوب از پس این وظیفه ی خطیر بر آمد.

جواد روز دوشنبه برای کار خبری به میانکاله و بهشهر رفته بود، وظیفه هماهنگی و رتق و فتق امور دست من افتاد، سحر هی زنگ می زد که چند بلیط بخرم و من هی زنگ می زدم به هادی و بهنام که کی میاد کی نمیاد، مسعود در آخرین لحظات اوکی شد بهنام هم با رد و بدل کردن چند اس ام اس"میام" و "نمیام" نهایتن به آمدن ختم شد. فروغ و دختر عمه هم گفتند حتمی هست آمدنشان.

حرکت روز سه شنبه هفتم اردیبهشت ماه جلالی بود سحر زحمت بلیتها را کشید، 10 شب ترمینال آرژانتین به قصد کوهرنگ، آمار نهایی هم 8 نفر شد، جواد، سحر، هادی، مسعود، بهنام، فروغ ، مهرنوش معروف به دختر عمه و من.

قرار بود همه ساعت 9 و 30 دقیقه ترمینال باشیم، سه شنبه نوبت شیفت من بود و تا ساعت هفت باید سر کار می ماندم و تحمل ریخت این ابله را بر دوش نحیف خود می کشیدم! که کشیدم، از طرفی خواهرم و شوهرش و یلدای دوستداشتنیشان هم تازه رسیده بودند تهران و نمی شد از دیدنشان صرف نظر کرد که من هم نکردم. 8 رفتم پیششان، تا ساعت 9 ماندم وسحر هی اس ام اس می داد که آماده این، کجایین، کی میاین، حوصله م سر رفته، و قس علی هذا...

9 و نیم باید ترمینال بودیم و من 9 و ربع هنوز انقلاب بودم و باید می رفتم تا میدان سپاه، خانه و از آنجا به آرژانتین، طبیعی بود که طبق معمول نمی رسیدم. توی بی آر تی اس ام اسی اماده کردم با این مضمون:" سوری بچه ها من به احتمال 93 درصد نمی رسم ترمینال ماشینا از حافظ رد میشن من چارراه کالج میمونم سوارم کنین. تنکس پلیز."

تا وسایلم را جمع و جور کردم شد 9 و چهل دقیقه، ساعت حدودهای 10 بود که رسیدم چهار راه کالج، بچه ها هی اس ام اس می دادند که بیا و زود بیا و اگه دیر بیای ماشین منتظر نمی مونه و فلان و بهمان. اتوبوس آمد و من سوار شدم، سلام و روبوسی و غیره.

هشت صندلی ما وسطهای اتوبوس بود و ما با خنده و حرف زدنها و برگشتنهایمان هی خون به جگر مابقی حضرات سوار بر اتوبوس می کردیم، با مسعود شرط بستم که قبل از رسیدن یا وقت رسیدن کتک یا چیز دیگری از دست این حضرات خواهیم خورد! هی جا عوض می کردیم و حرف می زدیم و من با دوربین فیلم می گرفتم، مانیتور اتوبوس هم فیلم شام آخر را نشان می داد، از جا بلند شده بودم، گویا کله ام و دوربین، مانیتور کذایی را ماسکه (این کلمه را توی این سفر یاد گرفتم) کرده بود که یکی از ته اتوبوس با عصبانیت داد زد: بشین بینم بابا... پاهای من هم قبل از اینکه به چیزی فکر کنند و یا حتی منتظر صدور فرمان بنشین مغز بمانند به شکل خودسر فرود آمدند.مطمئن شدم که پیش بینی ام به حقیقت خواهد پیوست.

بعد از قم اتوبوس کنار یکی از سوهان فروشیها که حکمن متعلق به حاج حسین و پسران بود ترمز کرد و ما پیاده شدیم، دستشویی و سیگار و پفک در این پیاده شدن نقش برجسته ای ایفا کردند. فیلم تمام شد و مابقی مثل انسانهای معمولی به خواب رفتند ما اما بیدار ماندیم و همچنان گفتیم و گفتیم و گفتیم، دختر عمه و بهنام اما خوابیدند. جواد و سحر با لپ تاپ فیلم دیدند و من و فروغ با هم حرف زدیم تا صبح و آهنگ گوش دادیم. هادی هم نیم خواب نیم بیدار با صدای آرام هی سراغ حاج آقا را می گرفت که آیا خانه است یا نه؟! از مسعود خبر ندارم امیدوارم بچه ها سالم باشند!

یکی از غول پیکرهای چهارمحالی که به همراهی لباس و بخصوص شلوار منحصر به فرد محلی در اتوبوس حضور به هم رسانده بود تمام شب را به خروپف های غولناک مشغول بود اولهای این ماجرا هی خنده ی ما بود که شلیک می شد، هر چه اتوبوس به مقصد نزدیکتر می شد ما هم متوجه شدیم به این صدا عادت کرده ایم.

ساعت حوالی 6 بود که به شهرکرد رسیدیم، دو تاکسی اخذ نمودیم و به قصد مهمانسرایی که جواد اوکی کرده بود شتافتیم، جواد و سحر و فروغ و مهرنوش با یک ماشین، من و هادی و مسعود و بهنام هم با یکی، با اینکه جواد بلدچی سفر بود ماشین ما زودتر رسید و وارد محوطه مهمانسرا شدیم. منتظر رسیدن جواد و بانوان ماندیم تا آمدند.

خواب تا لب چشمهای همه آمده بود، قرار شد تا ظهر بخوابیم و سپس به قصد دیدن شهر و طبیعت بیرون برویم مهمانسرا دو اتاق داشت، خوابیدیم....

ادامه دارد

۵ نظر:

جواد گفت...

آقا جوادش خیلی زیاده لطفا چندتا شو بردار. حس می کنم تعمدی در کار هست که اسمم اینقدر تکرار شده. مثلا این دو جواد آخر خیلی جوادی نوشته شده اند.
کلا سفر خاطره انگیزی بود

سحربانوی سابق مادر صدرا گفت...

از بهترین سفرهای تمام دهه های زندگی ام بود

ننوشتی :
من مادربزرگ جمع بودم
پیرمرد خرخر کننده پسرعموی پدربزرگم بود
دوربین فیلمبرداری تو ریموت هم داشت
و البته اینکه بهنام با هیکلی فربه و کپل روی صندلی اتوبوس موفقع خواب پهلو به پهلو می شد دمرو هم می خوابید
راستی اینم نگفتی که پای من در قم سوخت و بنده با شلواری تا زانو بالا زده سفر را ادامه دادم
البته اتوبوس فاقد میله بود

رضا سیدی پور گفت...

با علاقه فراوان منتظر ادامه داستان یم

ناشناس گفت...

دیس ایز م.ب.

با توجه به اتهاماتی که نویسنده ی آن وبلاگ وزین نسبت به اینجانب روا داشته لازم به ذکر است که اینجانب هرگونه مسئولیت احتمالی در مورد عواقبی که حدود 9 ماه دیگر به منصه ظهور خواهد رسید را از خود سلب میکنم. با شما هستم آقای صدراله! مالتو سفت نگه دار همسایتو (که در اینجا من بودم) ... نکن.

ضمنا ما هر کاری کردیم اون آقایون داخل اتوبوس کاری رو که ما انتظار داشتیم نکردن. هی میگن لرا اینطور اونطور!

شهر کرد ایز ا بیوتیفول سیتی. فاک اوری بادی که میگه نیست!

ناشناس گفت...

کلاغ:با اینکه ما این قسمت های سفر نبودیم ولی کاملن تونستم حس کنم شرایط رو مخصوصن دیالوگ های هادی و خواب دیدن های بهنام که حتمن درباره ناهار روز بعد بوده(نان و پنیر )