۸.۵.۹۰

خوش به حال شاعرا که شاعرن

آدم ها را می توان با حسرت هاشان شناخت، باید دید کی(who)، کی (When) و کجا "آه" ش بلند می شود، داغش تازه می شود و اووف می کشد، بیشترین افسوس خور هایی که من تا چند سال پیش می دیدم و خودم هم مدتی عضو کلوپ شان بودم حسرت خواران دوست دختر (حتی نه از نوع خوشگلش) بودند. اعضای این گروه شاید ثابت نباشند اما فکر کنم از همه بیشتر باشند، (راستی دخترها هم حسرت ما را می خوردند؟).

بعد از این گروه و در رده دوم (آنهایی که من دیدم) عشق ماشین ها بودند/هستند، کافی است بنزی ، BMW یی ، چیزی از کنارشان رد شود، چند سال پیش که تازه واردات خودرو آزاد شده بود شناسایی این ها آسان تر بود، آه و حسرتشان را بلند داد می زدند، الان اما یواش تر آه می کشند، از نگاهشان می شود فهمید چه مرگشان است! البته حسرات خواران ماشین زیر مجموعه گروه بزرگتری هستند که کلن و در هر حالی حسرت پول و ثروت می خورند، کافی است ماشینی، لباس مارکداری، برجی یا هر چیزی که ردی از پولدار بودن داشته باشد به پستشان بخورد آه شان به هوا می رود. خلاصه ...

خداییش خودم تا حالا منهای آن حسرت میان دوره ای اول که بالاخره حل شد، کم حسرت چیز یا کسی را خوردم، شغل خوب، پول زیاد، تحصیلات عالیه، صدای خوب، قیافه دختر پسند یا حتی خیلی از هنرهای دیگران کمتر حس حسادتم را زنده کرد، حتی گاهی بیشتر از چیزی که فکرش را می کردم بی تفاوت از کنارشان رد می شدم.

در یک مورد اما، زیاد حسرت خورده ام و حسودی کرده ام، آن هم قدرت شعر گفتن است. خیلی از دوستانم شاعرند، به خیلی هاشان حسودی کرده ام، هر بار هم شعر خوبی از آنها شنیدم داغ دلم تازه تر شد، هیچ وقت هم حسادتم کم نشد. حتی اگر اعتراف کنم روزنامه نگار شدن و دست به قلم بردنم (ولو برای گزارش و خبر) از زور حسادتی بود که می کشیدم دروغ نگفتم.

هنوز هم حسرت می کشم، بدی ماجرا این است که بقیه حسرت خورها می توانند زورشان را برای رسیدن به چیزی که بر دلشان داغ گذاشته بزنند و یحتمل روزی به مقصود دلشان برسند، اما هر کی نداند خودم خوب می دانم شعر گفتن زوری نیست. با تلاش و کوشش نمی شود شاعر شد.

۴ نظر:

جواد حیدریان گفت...

موضوع جالبی رو انتخاب کردی. من داغ دلت را تازه تر می کنم و می گویم شعر گفتن حس خوشایندی داره. البته هر نوع شعری چه خوب چه بد برای شاعر مثل شراب خوبه که هر جرعه اش برای از یاد بردن یک قرن کافی است. یعنی غیر از اینکه دیگران البته شعر خوب را می خوانند و حال می کنند خود شاعر نیز از شعر خودش لذت می برد.

سارای گفت...

من داغ دیده ام حسرت نه! دست نیافتنی ها خواستنی ترند گاهی فکر می کنم این کلکی است که زندگی سوارمان کرده،تا کِشش بدهیم و به اصطلاح زندگی کنیم برای آن چیز و کسی که نداریم که نیستم دست و پا بزنیم،لذت سختی کشیدن برای کامیابی و این چرندیاتی که به خورد خودمان می دهیم

م.ب. گفت...

صدرا من به تو افتخار ميكنم كه نه تنها در روز دو سه هزارتا كلمه گزارش توليد ميكني بلكه در اينجا هم مطلبهاي خوب خوب ميگذاري.
به قول آقاي چاوشي رضي اله عنه:
شاعري طبع روان ميخواهد / نه معاني نه بيان ميخواهد
منكه كلن همين نوشتن زپرتي و دردب و داغون و به درد نخور و رو هم بلد نيستم :)) چه برسه به شاعري.
هعي روزگار

صدرا گفت...

م.ب جان خودت را ناراحت نکن عوضش تو فحش های رکیک غیر رکیک کمر به پایین و ... بلدی که ما باید پیش تو لنگ اندازی نماییم، اصلن خودت را ناراحت نکن :))))
جدای از شوخی تو چرا یه وبلاگی موتی چیزی راه نمی اندازی همین کامنت هات رو اونجا بذاری ما بیایم زیرش یه چیزی بنویسیم؟ هان؟