با فاصله نزدیکش شدی و هر از گاه شعری می فرستادی یا می فرستاد او کمتر و تو بیشتر و گـــــــــــــــاهی هم قدمی کش دار با زمزمه ی شعر در خیابانی.
چند بار با زبان بی زبانیِ اس ام اس یا ایمیل سعی کردی حس ات را معلومش کنی، شاید گرفت، اما انگار نشد، شاید هم شد و به رو نیاورد.
گاهی کلن مأیوس شدی و قید خیالش را هم زدی حتی، اما می شد که یکباره با اس ام اسی باز حواست را جمع خودش می کرد، مدتی می گذشت و باز آبی از آبی تکان نمی خورد تا باز اس ام اسی دیگر... و این قصه هی مکرر می شد.
زیبایی اش ، زیبایی اش ، زیبایی اش و طنازیش و شعر ول کُن ت نبود. اما به همین قدر بودن دورا دورش هم دلِ خوشی داشتی.
یک ماهی بی خبرت گذاشت، نه شعری رفت نه شعری آمد ، یکباره زنگ می زند که کجای شهری؟ هر جا هم که باشی خودت را می رسانی که : هستم.
گز می کنید خیابان ها را مثل قبل، برایش شعری می خوانی مثل قبل: او قول داده بود که لیلا نمی رود/ مال من است و بی من از اینجا نمی رود ...، اما امروز غمگین است، می خواهد حرف بزند اما بغــــض...
- می خوام باهات حرف بزنم ...بغض... حالم خوش نیست... بغض... دلم گرفته... بغض... دلم شکسته... بغض...
* یادم است "چاقو در پهلو" را در یک شعر خواندم
چند سطر بعد زلال شفافی ست که از چشمهای نابش سرریز می شود.
بهت می کنی... چیزی نه شبیه بغض های او به گلویت می چسبد؛ همین دو سال کسی سراغش آمده، رای اش را زده، عاشقش کرده، برایش شعر خوانده، و حالا با چاقویی در پهلو*، رهایش کرده... تا سهم تو از او این بار بغض و اشک باشد. چقدر به خودت فحش داده باشی خوب است؟
تو که نگاهت به او بود و عکسش را جای خودِ نبوده اش بغل کرده ای، برایش شعر خواندی، شعر خواندی و شعر خواندی حالا باید در این پیاده رو غروب گرفته در میان سیل تن های بی چهره ، شانه ای برای اشکهایش باشی و هی زور بزنی که از غمش کم کنی ، به روی خودت هم نیاوری که تیزی این چاقو به پهلوی تو هم رسیده است.
* یادم است "چاقو در پهلو" را در یک شعر خواندم
۱ نظر:
ارسال یک نظر