واقعن از نظر من اهمیت چندانی ندارد این که سوژه ی عشق، کجای رابطه ی عاشقانه ات قرار دارد. این که در میانه ی رابطه دقیقن به چه چیزی فکر می کرد و در چه حس و حالی بود. این که آیا حتمن او هم عاشق تو هست یا نه. این که تا کجای قصه با تو خواهد آمد. این که حرف دلت را بخواند یا نخواند و این که هر چیز دیگری...
برای من همان چند بار دیدن و شنیدنش، بوییدن عطرش و بوسیدن چشم هایش که مثل سرمای منفی n درجه زانوهایم را می لرزاند، کافی بود. همین که حالا هم در نبودش ، دیدن هر باره ی عکسش و توهم بی پایان شباهت عطرهایی در پیاده رو خیابان به عطر تنش سرم را 180 درجه می چرخاند و بغضی را به گلوی دود گرفته و نمی را به گوشه ی چشمه ی بخیل چشم هایم می رساند بس است.
همین که شماره های گوشی ام را هر روز فقط برای دیدن لذت ساده ی شکل نوشتاری اسمش مرور می کنم و هی زل می زنم به حرف حرف اسمش کافی ست. مهم نیست به چه دلیل من را نخواست، اهمیتی ندارد به گریه های های های در آغوش هم مان پشت کرد، اهمیتی ندارد سراغی از من نمی گیرد، همین که اشک را تپش داغ و تند قلب را و لبخندهای بی گاه را و کمی خاطره از کمی خیابان و پیاده رو را برایم باقی گذاشته کافی ست...
این بغض ، این نمِ خفیفِ اشک ،این زانوان لرزان و این مژه هایی که روی همین متن هم به هوایش هی بالا و پایین می پرند را بیشتر از خودش دوست دارم. فقط کاش این حس نمیرد.
----------------
پسورد ایمیل و وبلاگ من از دیروز دزدیده شده بود و وبلاگ دیده نمی شد، با همکاری دوستان و همراهی گوگل دوستداشتنی و به کار بردن تدابیر امنیتی هر دو این عزیزان را به دامان خانواده برگرداندیم. ولی واقعن برای ساعاتی احساس لختی می کردم!
۱۵ نظر:
پوف آقا، پووووف.
خاطره ها هم روزی تمام می شوند. عطرهای جدید هستند ... آغوش تو هست و باز هم گریه خواهی کرد. شماره های جدید هم ...
سلام
فقط اي كاش اين حس نميرد
ارزش تمام ياوه گويهايت از اين رابطه هر چقدر مبتذل و تماما كليشه همان جمله بالا
البته اين حس هم ...
باور کن بغض گلوم رو گرفت , هم به خاطر تو که یکی از اصیل ترین و عمیق ترین احساسات بشری رو زندگی می کنی و هم خودم که نمی تونم .
نگران مردنش نباش , اگه نگرانش باشی نمی تونی اونطور که باید ازش لذت ببری.
عریان جان :
ماایرانیا خیلی مبتذل و کلیشه ای روانی هستیم و از خیلی چیزایی که برامون لذت بخش باوقار فرار میکنیم!
محمود:
آخ که چقدر کتاب مادام بواری بهت چسبیده درسته؟
واقعاً این کتاب را در حس و حال عاشقانه باید خواند آی میچسبه...
محمود:
آخ که چقدر کتاب مادام بواری بهت چسبیده درسته؟
واقعاً این کتاب را در حس و حال عاشقانه باید خواند آی میچسبه...
من که می گم عشق مثل دین یه چیز کاملا فردیه. همانطور که عمومی و اجتماعی کردن دین و دینداری و مومن بودن از نگاهی منفیه به نظرم از همون نگاه عمومی کردن یک عشق هم جنبه جالبی نداره و یا ریا میشه!! و یا تظلم خواهی و...نهایتا به رادیکالیسم عشقی ختم میشه، از جنس همون تعصباتی که می دانیم.... بعبارتی در عاشقی هم باید سکولار بود.
حال خوشی است.
بنظرم خیلی اتفاق قابل تکراریست، ولی مساله اینجاست که تکرار شدنش نرمی و لطافتش را از بین میبرد چون کاملا میفهمی که فرمول دارد و روش دارد و آرام آرام یاد میگیری حتی "الان باید چکار کنی"
پ.ن.: قولت راجع به شیرینی پس گرفته شدن پسورد فراموش نشود لطفن.
به سلیم: نگاه خوبی بود، خوشمان امد اصلن می شود یک مکتب اجتماعی عاشقانه از این ایده در آورد!!
اما با بیماری لذت حرف زدن در این باره چه باید کرد؟ آن وقت با این وجود از خواندن تجارب عاشقانه خلق الله در قالب شعر و داستان و فیلم محروم می شویم هاااا و زندگی میشود هیچ.
این با اون فرق می کنه مجید دلبندم.... در عاشقانه های شعرا و ادبا و نویسندگان هیچکش خودش رو جای شاعر و نویسنده قرار نمی ده .. خواننده خودش رو جای راوی یا همون چندم شخص! عاشق قرار می ده تا حظ وافر ببره.... منهای شهریار ترک و صدرای لر کمتر کسی عاشقانگی خودش رو انگونه که منظور نظره جار زده!
این شعر:
فرو نیامده از عرش
فرش می شود خیابان
جلوی تو
و بدرقه ات می کنند
چند گنجشک بینوا
تا درب خانه
تو اما دیگر
فریب این خیابان خیالاتی را نمی خوری
در این هوای بعد از ظهر
به سمت دیگری می روی
شاید
جایی
کسی
به انتظارت باشد
..............
آدرستو بده برا برنجاس.
بعد از مدتها با یه شعر به روزم.
بعد از مدتها با یه شعر به روزم.
ممنون مهرگان ممنون، برای برنجاس هم :)
فهیمه طباطبایی: می بینم که صدرا تو هم افتادی تو کوزه انگاری بدجور هم گرفتار شدی.خیلی خوبه دیگه شبیه اون بنده خدا شدی که هی بهش می خندیدم .
به نظرت آخرش چی می شه صدرا؟؟؟
ارسال یک نظر