۱۹.۳.۸۹

دوستان من

اخوان ثالث می فرماد:

از تهی سرشار
جویبار لحظه‌ها جاری‌ست
چون سبوی تشنه کاندر خواب بیند آب، و اندر آب بیند سنگ
دوستان و دشمنان را می‌شناسم من
زندگی را دوست می‌دارم
مرگ را دشمن
وای ، اما با که باید گفت این‌؟ من دوستی دارم
که به دشمن خواهم از او التجا بردن
پی نوشت: به قولی؛ هی فلانی زندگی شاید همین باشد

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

چی بگم الان خودت می دونی

دور باید شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند

مادرصدرا

رضا سیدی پور گفت...

مادر!چیز خوبیه ؟ مادر من و دیدی امروز صدرا ؟

ناشناس گفت...

محمود:
قرار بود از اوضاع و احوال خودت بیشتر و شفاف تر بنویسی...
چی شد پس؟

ناشناس گفت...

محمود:
قرار بود از اوضاع و احوال خودت بیشتر و شفاف تر بنویسی...
چی شد پس؟

ناشناس گفت...

محمود:
قرار بود از اوضاع و احوال خودت بیشتر و شفاف تر بنویسی...
چی شد پس؟

صدرا گفت...

دوور باید شد دووور

رضا جان ناراحتم که شرط ادب و دست بوسی را به احترام مادر به جا نیاوردم، وقتی آمد فقط معمولی سلامی کردم و بعد تو مادر صدایش زدی که دیر شده بود و من شرمسار.

محمود! حقیقتن حوصله ی نوشتن در این باره را ندارم به این دو دلیل: یا موضوع اهمیتی ندارد یا هنوز اهمیت اش حالی ام نشده!

رضوانی گفت...

سلام
خواندم که از خبرگزاری مهر رفتی.مهم آن است از مهری که بر دلهای دوستانت نشانده ای نروی رفیق.

رضا سیدی پور گفت...

خوبی صدرا؟ خوب باش
پی نوشت : کامنت دیشب را در حال دیشب نوشتم که ... صب که بیدار شدم و خوندمش کمی تعجب کردم که این چی بود نوشتی بشر !

رضا سیدی پور گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.
م.ب. گفت...

آخی یعنی همه ی دوستانت اینجورین؟
خوب شد من دوستت نبودم وگرنه خیلی بد میشد!

ناشناس گفت...

فقط می تونم بگم متاسفم....

صمد گفت...

سلام
مي گويم چه مي شود...تا هست همين بوده و عصيانگري هايامان
ديروز بعد از آن،اولين چيزي كه يادم آمد همان تصاوير گنگ از شكل قضيه اول و دوم عباس كيارستمي بود و من هاج و واج مانده بودم عكس العمل ام چه باشد.خود كه از محتوايش هيچ اطلاع نداشته ام و به طبع دوستان را هم نمي دانم. گفته بودنند نمي دانيم عبوري و من گفتم نه...همچنان در گير و دار هستم كه بهترين كار چه بود؟ مي گويم با خود شايد اگر مي گفتم تنها بر دردسراش افزوده مي شد و يا سر هيچ ديگران را هم روانه ميكردم اما نمي دانم چگونه شد بي هيچ حرفي تنها چشم در چشمانشان كردم و گفتم نه. اينچنين اتفاقاتي را هميشه دوست داشته ام كه بعدها به فكر وادارم و بروم و ببينم كه چه كار بايد كرد؟ خود را مي رهانم از ديروز و در پي فردايي كه بهتر سر بر آورم از چنين جولانگاههايي هر چقدر هم كوچك اما يادشان ارزشمند.