- بعد از 15 روز سفر امتحانی تفریحی نوسالژیکی از زادگاه برگشتم تهران و سر کار، اعتراف می کنم این اولین بار است 20 واحد دانشگاهی را یکجا پاس می دارم! سفر خوبی بود، درس خواندن در جوار پدر و همچنین مادر دوست داشتنی و سخت گیر که ضربآهنگ بخون بخونش هنوز توی گوشم است دلچسب بود.
- تجربه امتحان پس دادن در پیام نور هم حکایت جالبی دارد، مثلن : خواندن کتاب "روان شناسی اجتماعی" 350 صفحه ای را از ظهر ساعت 2 شروع کردم و شب ساعت 3 و 10 دقیقه تمام، فردا صبح ساعت هشت هم امتحان بود و من بدینوسیله خودم را به یک نمره 16 مزین کردم.
- در مقایسه با تهران n میلیونی، دهدشت 50 هزار نفری ما داشته های جالبی دارد، اینجا من به انضمام جواد و دوستی دیگر در آپارتمانی 40 متری روزگار می گذرانیم ، آنجا فقط حیاط خانه ها و طبیعتن خانه ی ما 200 متر است، کتاب خواندن و نهار خوردن و قیلوله ی عصرگاهی در زیر آفتاب نیم تاب دی ماه دهدشت تاکیدی ست بر اهمیت نور خورشید و ویتامینD. یادم آمد تهران که هستم ماه به ماه رنگ روی خورشید خانم را نمی بینم چه برسد به اینکه بخواهم سر ظهری پشتمان را نوازشی هم بدهد.
- خوبی دیگر آنجا این است که اگر بخواهی از هر کجایش به هر کجای دیگر برای دیدن دوستی، دادن امتحانی، دیدن رخ زیبایی و هر کار خیر و شری بروی نهایتن 5 دقیقه زمان می برد که در مقایسه با تهرانِ دهن سرویس کن بهشت برین (با فتح ب) محسوب می شود.
- اساسن آنجا همه چیز واید است، زمین خدا و خانه های 300 ، 400 متری با اتاقهای پذیرایی 100 متری معمولی است. یکی از دوستان مجردِ در آستانه ی تأهل (احسان) تنها با 6 میلیون خانه ای نوساز با 4 اتاق خواب، یک آشپزخانه 40 متری و یک پذیرایی که دست کم ظرفیت پارک 5 پاترول 4 درب دارد اجاره کرده که اسم خانه برایش اساعه ادب است و باید آن را " بیت " خواند، البته هر چه فکر می کنم منظور دوست مذبور را از اجاره بیت مذکور درک نکردم!
- یکی از زوجهای جوان فامیل بچه دار شده و دختری به دخترهای جامعه اضافه کردند، اسمش را هم زهرا گذاشتند، جالب اینکه در حلقه بسته ی خانواده خودشان این پنجمین یا ششمین زهرایشان است! معنای این کار را هم نفهمیدم و نخواهم نفهمید، اینطور که معلوم است "نام" مثل قدیمها دیگر آن کارکرد سابق را ندارد و نشانه ی شناسایی نیست بلکه وسیله ای شده برای کسب ثواب و امتیازات الهی. یاد "حسن" دوست دوران دبیرستان افتادم که می گفت اگر زن گرفتم و بچه دار شدم حتمن اسم پسرم را می گذارم " گچپژ ".
- در فاصله ی بین دو امتحان یک فوتبال داغ و اکشن با جمعی از دوستان در دشتهای بهاری شده ی شهر هر چند پر از قهر و ناز و غرزنی و جرزنی بود اما حال اساسی داد.
- اکثر دوستانم زن گرفته اند، این واقعیت را در این سفر به وضوح متوجه شدم، برگشتنی در یاسوج ظهر خانه ی محمود تازه متاهل شده بودم، نهار هم غذای خوشمزه ای با اسم " بی ماهتابی " دست پخت فاطمه ی محمود بود که در هوای بارانی بی نظیر یاسوج چسبید. بین راه اصفهان ماندم و یک شب و روز خوب را خانه ی " مهدی " دوست و در همان حال پسر خاله ام سر کردم، مهدی هم متاهل است و " فاطی " اش دوست داشتنی. فاطی از یکی از دوستهایش حرف زد و گفت به شرط آنکه من قصد ازدواج داشته باشم ما را با هم آشنا می کند!
- قبل از آمدن والد محترم در گفتگویی صمیمانه و رسمی فرموده بود: پولهایت را جمع کن ، عید که آمدی برویم جایی برایت زن بگیریم! دوستم " نبی " (متاهل است) نقل می کند وقتی برادرِ زن نگرفته اش در معرض جدی پرسش بنیادین "چرا زن نمی گیری؟ " قرار گرفت، گفت : " تا وقتی تکلیف جنبش مشخص نشود زن نمی گیرم."
- من از موقعیت خودم سوء استفاده می کنم و یک قید " حداقل " به این جمله ی گهربار اضافه می کنم شما آن را هر جا که دوست دارید نصب کنید.
۳.۱۱.۸۸
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱۶ نظر:
عالی بود. این بهترین شیوه برای سپری کردن روزهای بی همه چیزی است!
آن قسمت زنت را درک می کنم شدیدا...
روابت شستهرُفتهای بود. خوشمان آمد.
شب سردخانه!
رضا جان از آن نوشتن هم بسته به تکلیف سرانجام جنبش است!
به به چه حالي كردي ها
درباره زن گرفتن ات هم قابل درك است اگر بخواهي روزنامه نگار بماني بايد در تهران ب رين ما بماني و با ماهي 400 هزار تومان هم نمي تواني زن بگيري بنابراين نتيجه مي گيريم بين حرفه مزخرف زززورنامه نگاري و زن گرفتن بايد انتخاب كني /
به نظرم حداقل در جمله دوستت براي تو مي شه
تا پيروزي جنبش حداقل يك زن مي گيرم بعدش خدا بزرگه :)
خیلی جالب نوشته بودی.. خصوصا اون پیش شرط حداقلیت برای ازدواج..اتفاقا منهم شنیدم خیلی از دوستها و هم کلاسی هام ازدواج کردن..مات و مهوت شدم که من خیلی عقب افتاده ام یا اونا...
سلام
چطوری
مو که دونم سایه مه بی تفنگ ایزنی اما یه چی
بیو همریش وابویم
...
شاید هم...
بی خیال...الان هم ایگی بی ربط
اصولا در چنین مواقعی بر احساساتت مسلط باش کلا...بعدش که هیچی همینجوری میاد...
samaddaneshmand.mihanblog.com
آدرس میهن بلاگ
صمد
سلام،خوب وت خش گذشت،اگر ای آهنگه هم گوش ای دای د هیکس نیگرفتت،دانلود کنین خت جواد گوش کنین،لینکنش کپی نیبو:خواب ستاره+عارف آهنگی که مو الان با کله ی داغ من هوای بارونی یاسوج خم تهنا هی گوش ایکنم
سلام صدرا .
صدرالدین غزیز هم دلم برای تو تنگ شده هم برای دهدشت.احساس می کنم ما آدمایی که تو اتاق 205 زنگی کردیم یه جورایی همگی به زنگی برگشتیم.در ضمن همیشه نوشته هاتو دنبال کردم ولی شماره ها رو گم کردم.
سلامصدرا
ممنون از اینکه تشریف آورده بودید و وبلاگ مارا نیز مذین کردید به یک کامنت و خوشحالم که روزگار امتحانات را به خوبی سپری کردی.
ما بسیار دلمان شیرینی می خواهد و همینطور دیدن یک عروسی به طریق دهدشتی.
منتظریم
خدا نشکرت که هرچی ایکنم نیترم یه کامنت سیت بنم
سلام صدرا...
منم یه سفر تفریحی با عیالات متحده به تهران و شمال بدهکارم... و باید هرچه زودتر تکلیفمو ادا کنم...
بازم بیا جنوب ویاسوج... حتما خوش میگذره...فاطمه هم تشکر میکنه(قابلی نداشت انشالا بی ماهتابی عروسیت را خودم درست کنم!!!!)
خوب نوشته بودی خوش گذشت با خواندنش.
من را دعوت کن بهت سر بزنم.
سلام آرام جان. مشتاق دیدار. هر روز داریم از هم دورتر میشیم یه وقت نگاه میکنیم میبینیم هیشکی دور و برمون نیست . باز دم صدرا گرم که جدیدن تلاشهای قابل تقدیری کرده . من که به نوبه ی خویش سپاسگذارم.
برادر آرام به هر حال دلتنگتیم.
سلام صدرا جان.
بسیار زیبا که نه،اما ....نه همان بسیار زیبا نوشتی.
از بعضی جهات خاطره سفرت درونم را به خلقی واداشت.خودم چون هم بچه دهدشتم و هم دانشجو و هم تو خونه بزرگ(با مشخصاتی که آوردی) و دوستانی که زن گرفته اند و یا درگیر توهم زن گرفتن،با بدنی کبپ تا کیپ ویتامین با مرامD......
برا همین بیشتر ملموس بود برام.
البت حکایتت خیلی شبیه داستان مصطفی و کباب غاز (کتاب فارسی دبیرستان نوشته جمالزاده)بود.
فقط قسمت 20 واحد در یک ترم و نمره 16 را اصلا نتونستم درک کنم.آخه تا حالا برام اتفاق نیفتاده.
البته رنگ سبزشو هم نفهمیدم.
فقط به عنوان یه دوست قدیمی می گم که جاهایی و تو نوشته هاییت که بوی سیاست و رنگ و دمکراسئ و ....نباشه خیلی دل انگیزتری.
ارسال یک نظر